㋡.~R☼oze Shadi 2☻~..


یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.ناگهانیک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.پری چوب جادووییش رو تکون داد و اجی مجی لا ترجی
دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک Qm2در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت: خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!! پری چوب جادوییش و چرخوند و.........
اجی مجی لا ترجی
و آقا 92 ساله شد

 

نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:داستان,داستان طنز,داستان کوتاه,,ساعت 16:52 توسط Dina| |

می تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی٬

می تونم درست کنم ترس دل و دلواپسی

می تونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم

می تونم پشت دلا قایم بشم کمین کنم

یه نفر پیدا بشه به من بگه چی کارکنم

باچه تیری اونیکه دوسش دارم شکار کنم

بگه از چی بفهمم چه کسی دوسم داره

توی دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره.


نوشته شده در دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:شعر عاشقانه ,شعر,داستان عاشقانه ,داستان کوتاه ,عاشقانه,,ساعت 14:25 توسط Dina| |

خدایا...

خیلی سخته همه کنارت باشن و باز احساس تنهایی کنی ٬

وقتی عاشق باشی و هیچکی از دل عاشقت با خبرنباشه٬

وقتی لبخند می زنی و توی دل گریونی٬

وقتی توخبرداری و هیچ کس نمی دونه.

وقتی به زبان دیگران حرف می زنی ولی کسی نمی فهمه.

فریاد می زنی وکسی صداتو نمی شنوه.

وقتی تمام درها به روت بسته است و...

آنگاه دست هایت را به سوی آسمان بلند می کنی و از اعماق قلب تنها و عاشق و گریانت بانگ بر می آوری که:

<<ای خدای بزرگ دوستت دارم!>>

حس می کنی که دیگر تنها نخواهی ماند.

نوشته شده در دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:شعر عاشقانه ,شعر,داستان عاشقانه ,داستان کوتاه ,عاشقانه,,ساعت 14:18 توسط Dina| |

امشب تمام حوصله ام را

دریک کلام کوچک

درتو خلاصه کردم

ای کاش می شد

یکبار

تنها همین یکبار

تکرار می شدی!

تکرار...

نوشته شده در دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:شعر عاشقانه ,شعر,داستان عاشقانه ,داستان کوتاه ,عاشقانه,,ساعت 14:1 توسط Dina| |

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشم.
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، وسایلش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود  . . . !!!!

نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:داستان,داستان جالب,داستان کوتاه,ساعت 13:30 توسط Dina| |

                          <<عروس را به حال خود بگذارید>>

مرد و زن پیری با هزار زحمت برای پسرشان دختری پیدا کردند تا هم پسرشان در آسایش باشد و هم درامر خانه داری کمک پدر و مادر پیر شوهرش باشد.

ولکن از بخت بد عروسشان بسیار تنبل و بی حال از آب درآمد بطوری که اصلا دست به سیاه و سفید نمی زد و این پدرو مادر پیر مجبور بودند علاوه بر کارهای خودشان نهار و شام عروس خانم را هم تهیه کنن و حاضر و آماده پیشش بگذارند!!

در نتیجه زحمت پدر و مادر داماد کم که نشد هیچ بلکه بیشتر از پیش شد.روزی این زن و مرد در خلوت نشستند و با هم فکر کردند که چه بکنیم عروس به غیرت بیفتد و مقداری از کارهای خانه را انجام دهد.

مرد به زنش گفت:فردا صبح من جارو را برمیدارم و حیاط را تمیز میکنم تو فورا بیا و بگو این کار کار مردان نیست و جارو را به زور از دست من بگیر.تا شاید عروس که این منظره را ببیند بیاید و جارو را از دست هر دوی ما بگیرد. وکم کم بدینوسیله او را به انجام کارهای خانه واداریم.لذا صبح روز بعد پدر داماد جارو را برداشت تا حیاط را تمیز کند.

مادر داماد گفت:خدا مرگم دهد که من در خانه باشم و تو با این ریش سفید و قد خمیده خانه را رفت و روب کنی؟!

پدر داماد به زنش گفت:ای زن تو هم مثل من پیرو شکسته شده ای و دیگر قوه و بنیه ی این  که همه روزه  که حیاط به این بزرگی  را جارو کنی نداری.بگذار یک بار هم که شده من این کار را بکنم.

عروس که صدای بگو مگوی آنان را شنید سر از پنجره ی اتاقش  بیرون آورد و داد زد دعوا نکنییید!

یک روز تو جارو کردن حیاط را به عهده بگیر یک روز هم او!من هم کاری ندارم که خودم را در نزاع شما درگیر کنم و به من ارتباطی ندارد ولکن می توانم هر روز نوبه ی هر کدام که باشد او را خبر کنم تا دیگر سر نوبت جارو کردن دعوا نکنید.

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:داستان,داستان طنز,داستان کوتاه,,ساعت 13:28 توسط Dina| |

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید: چرا مرا دوست داری؟چرا عاشقم هستی؟

پسر :نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم.

دختر :وقتی نمی تونی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی؟

پسر: واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم اثبات کنم.

دختر :اثبات؟من فقط دلیل عشقت را می خواهم...شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را به او توضیح داد.اما تو نمی توانی اینکار را بکنی.

پسر : خوب...

من تو را دوست دارم چون زیبا هستی .چون صدای تو گیرا ست.

چون جذاب و دوست داشتنی هستی.چون با ملاحظه و با فکری.

چون به من توجه و محبت می کنی . تو را به خاطر لبخندت دوست دارم.

به خاطر همه ی حرکاتت. دوستت دارم.

چند روز بعد دختر در یک تصادف به کما رفت .....آخرداستان ...ادامه مطلب

 پسر نامه ای در کنار او گذاشت:

عزیز دلم تو رو به خاطر صدای گیرات دوست دارم اکنون دیگر حرف نمی زنی.پس نمی توانم دوستت داشته باشم.

دوستت دارم چون به من محبت و توجه می کنی.اکنون قادر به توجه و محبت کردن به من نیستی پس نمی توانم دوستت داشته باشم.

تو را به خاطر لبخندت و حرکاتت دوست دارم .

آیا اکنون می توانی بخندی؟   می توانی حرکتی کنی؟

پس دوستت ندارم.

اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمانهایی مثل الآن هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم...آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دارد؟

نه ..هرگز ...و من هنوز دوستت دارم. 

نوشته شده در پنج شنبه 17 فروردين 1386برچسب:داستان عاشقانه ,داستان کوتاه ,عاشقانه,,ساعت 14:33 توسط Dina| |


Power By: LoxBlog.Com